93/11/30
سلام دختر نازم عصر با بابای رفتيم خونه عزيز اونجا تو با آيناز داشتی بازی میکردی بعد آيناز وقتی حواسش نبود کيف رو تکون داد خورد به چشمهای نازت چشمت سياه شده الهی فدات بشم عزيز مامان
عصر هم آمديم با عزيز اينها رفتيم عروسی آخه عروسی يکی از آشناهای بابا ماشاءالله بود خوش گذشت تو هم برای خودت خانمی شده بودی و ساکت نشسته بودی و همه رو نگاه ميکردی خانم کوچلوی من
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی